فهرست وبلاگ من

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

هیچ چیز به اندازه دوست داشتن ها انگیزه نخواهد بود برای زیستن ها

صدای پای تو آمد ،
خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای تو را در حوالی اشیا شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج، به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش است ...


تکرار می شوم در خودم ...


بی تو از تمام کوچه های با تو بودنم رد می شوم
اما دلم جا می ماند...


این کنج مانده های دلم را

بر بال ابرها
می سپارمشان
تا برایت
سایه باشند

آرامش تو را آرزو کردم

بگذار من دهانت را شیرین کنم
مثل دیروز هایی که گذشت و تو شیرینش کردی!

شاید این بهانه ای شود تا این بار خوب در چشم هایت خیره شوم
تا همیشه در باور نگاه هایم بمانی ...




شب را با شرط خواب های تو صبح می کنم و روز را با خیال بودنت شب...
حالا تو باز بگو: بی من زندگی کن!

هوای تو را تا نفس می کشم؛

شهر قد آغوش تو می شود...

آیینه ها هم بی اعتبار شده اند؛

وقتی تا نگاهشان می کنم به چشم هایم لبخند می زنی...




پاییز


در رنگ رنگ برگها

 
موج موج خاطره

پرسه میزند ...

رنگین کمانی


از رنگ و زیبایی

باز پاییزی دیگر ...



...
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران



بیداری ستاره در چشم جویباران


ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل


لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران


بازا که در هوایت خاموشی جنونم


فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران


ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز


کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران


گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم


بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران


بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز


زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران


پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند


دیوار زندگی را زین گونه یادگاران


وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند


تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران.









۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

خیال انگیز

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی



نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی


من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم


که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی


بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را


تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی


منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم


تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی


مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را


بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی


مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند


میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی


کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو


دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی


مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود


خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی


من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید


مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی


حمید تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن


که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی




۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم


بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد
دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم


تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد
آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم


دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟
تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم


قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد
نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم


بر رفیقان (حمید ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم






عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما

زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما

عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد
چین فروش دامن صحرای امکانیم ما

غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی
از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما

هر نفس باید عبث رسوای خود بینی شدن
تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما

در تغافل خانه ابروی او چین می کشی
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

صدایم کن از هر کجا می توانی

دل روشنی دارم ای عشق



صدایم کن از هر کجا می توانی


صدا کن مرا از صدف های سرشار بار...ان


صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن


صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو


بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟


بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفرکرد ؟


بگو با کدامین افق می توان تاشقایق خطر کرد ؟


مرا می شناسی تو ای عشق !


من از آشنایان احساس آبم


و همسایه ام مهربانی است


و طوفان یک گل مرا زیر و رو کرد.


پرم از عبور پرستو


صدای صنوبر


سلام سپیدار


پرم از شکیب و شکوه درختان


و در من تپش های قلب علف ریشه دارد.


دل من ، گره گیر چشم نجیب گیاه است


صدای نفس های سبزینه را می شناسم


و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های باز بشارت


مرا می شناسی تو ای عشق


که در من گره خورده احساس رویش


گره خورده ام من به پرهای پرواز


گره خورده ام من به معنای فردا


گره خورده ام من به آن راز روشن


که می آید از سمت سبز عدالت


دل تشنه ای دارم ای عشق


صدایم کن از بارش بید مجنون


صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر


مرا زنده کن زیر آوار باران


مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ


مرا خنده کن بر لبانی که شب را نگفتند


مرا آشنا کن به گل های شوقی


که این سو شکستند


و آن سو شکفتند


دل نورسی دارم ای عشق


مرا پل بزن تا نسیم نوازش


مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید


مرا پل بزن تا حضور جوانه


مرا پل بزن تا سحر


تا سبدهای بار آور باغ


دل عاشقی دارم ای عشق


صدایم کن از صبر سجاده ی شب


صدایم کن از سمت بیداری کوه


صدایم کن از صبح یک مرد بر مرکب نور


صدایم کن از نور یک فتح ، بر شانه ی شهر


تو را می شناسم من ای عشق


شبی عطر گام تو در کوچه پیچید


من از شعر پیراهنی بر تنم بود


به دستم چراغ دلم را گرفتم


ودر کوچه عطر عبور تو پر بود


ودر کوچه ، باران چه یکریز وسرشار


گرفتم به سر چتر باران


کسی در نگاهم نفس زد


و سر تا سر شب پر از جستجوی تو بودم


و سر تا سر روز پراز جستجوی تو هستم


صدایم کن ای عشق


صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه !
 

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

بی لمس پاییز به نوبهارمی‌رسیم



با یک دوقطره عشق به پرهیز می‌رسیم


بی اعتنا به شعر ِ شقایق، به رسم ِ باد


بر آستان ِ وَهم شب آمیز می‌رسیم


ما را که داده اند زمانی نوید نور


...افسوس بر شبان ِ گمان خیز می‌رسیم


یا وِرد جنگ و فاصله تکرار می‌شود


یا بر قبول صولت چنگیز می‌رسیم


گم کرده ایم گوهر مقصود و ناگزیر


بر اعتبار مهره‌ی ناچیز می‌رسیم


گفتی که در کتاب، نشان‌ها زعشق هست


گفتم در این هجوم "بدان نیز می‌رسیم"!


در قحط‌سال عشق چه سود از حضور گل


آمد شُدش یکی است، به نوبهار می‌رسیم."


۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

نگاه زاییده علاقه است

ساده بگویم ؛

 
نگاه زاییده علاقه است
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند


...


دیگر تو از آن خود نیستی
زمان میگذرد و زمانه نیز هم

کودک می شوی
جوان هستی و جوانی نمی کنی
می گذری
پیر میشوی ... میمانی


باز هم مثل همیشه در پی گمشده ای هستی


که با تو هست


باز در پی آن علاقه پنهان


آن نگاه همیشه تازه هستی


باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان جستجو می کنی


غافل از آنکه او دیگر تکه ای از تو شده


سایه ای خوش بر دل تو


گوشه گوشه این دل خراب


سرشار از عطر نگاه توست





گـر نیـایـی فقیــر مـی میـرم







 گـر نیـایـی فقیــر مـی میـرم
مثــل دنیـــا حقیــر مـی میـــرم


چون کبوتر که درقفـس حبس است


تک و تنهــا اسیـــر مـی میــرم




ای شکـــوه تــرنـــم بـــاران


در فـراقـت کـویـــر مـی میــرم




تـوی شهـر دلـم زمیـن لـرزه اسـت


زیـــر آوار پیــــر مـی میـــرم



بی تـو زجرآور است جان کندن!


وای بر مـن ؛ چه دیــر می میـرم!




تو بیـا ، می خورم قسـم به خـدا


چون بگـویـی بمیـر ، می میـرم




«مهدیـا» ای تمـام هستــی مـن


گــر نیـایــی فقیــر مـی میـــرم

 





۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

می و میخانه مست و می کشان مست



زمین مست و زمان مست ، آسمان مست


نسیم از حلقه ی زلف تو بگذشت


چمن شد مست و باغ و باغبان مست


تا زدم یک جرعه می از چشم مستت


تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت


شد زمین مست ، آسمان مست ... بلبلان نغمه خوان مست


باغ مست و باغبان مست


تو ساقیک شوخ و شنگ منی ، نغمه ی خفته در ساز و چنگ منی


تو باده و جام و سبوی منی ، مایه ی هستی و های و هوی منی


گرچه مست مستم ، نه مِی پرستم


به هر دو جهان مست عشق تو هستم


تا من چشم مست تو دیدم ، ز ساغر عشقت دو جرعه کشیدم


شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست


باغ مست و باغبان مست


باغ مست و باغبان مست



۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

فرصت چشمت تماشايي است



«فرصت چشمت تماشايي است»


آب و آبي


با تو مي‎جوشد


آسمان


يا هر چه دريايي است


سبز و سوري


با تو مي‎رويد ـ


ـ زمين


يا هر چه زيبايي است


ارغنون و عشق


با تو مي‎ماند ـ


ـ لحن دل


يا آنچه ليلايي است


مهر و مينو


با تو مي‎تابد


آنچه روشن


آنچه رويايي است


ماه و مه پيچيده در هم


فرصتي مانده است ـ


ـ پشت راز سبز جنگل


فرصتي بي‎وهم


پاي رفتن هست و شوق نو رسي ـ


ـ با من


ـ سمت و سويي تا سحرزايي است


چشم مي‎چرخد تو را و باغ مي‎چرخد


من نمي‎گويم


خيل شبوهاي شادابي كه مي‎چرخند و مي‎جوشند و مي‎رويند ـ


ـ مي‎گويند:


«در چه چشمي»


«با چه آييني»‌


«چنين آيينه آرايي است»


من نمي‎دانم تو را آنسان كه بايد گفت


من نمي‎گويم چنين


يا آنچنان


يا چون چرايي چند


از تو گفتن ـ


ـ پاي دل در گِل


بال‎هاي شعر من در بند


من نمي‎گويم


خيل باران‎هاي بارآور كه مي‎بارند و مي‎پويند و مي‎جويند ـ


ـ مي‎گويند:


«تا نفس باقي است»


«فرصت چشمت تماشايي است»




۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

من اندكي از غصه ی بسيار تو بودم

من اندكي از غصه ی بسيار تو بودم



يك قطره ی ناچيز گرفتار تو بودم


بازيچه ی شش سالگي خاطره هايت


در جنگ دروغين تو سردار تو بودم


آن روز كه يكپارچه پولك شده بودي


گور پدر قافيه دنبال تو بودم


افسوس كه افتاده ام از رونق و از چشم


افتاده ترين سكه ي بازار تو بودم


يك عمر كه همسايه نبوديم من و تو


ديوار به ديوار به ديوار تو بودم


حيف است كه بر آينه زيور زده باشي

حيف است كه بر آينه زيور زده باشي

يا رنگ به گلهاي معطر زده باشي

صورتگر خوبيست خدا ، بر گل رويت

هيهات! اگر يك گل ديگر زده باشي



باد آمد و هي پنجره را باز به هم زد

از خواب پريدم كه مگر در زده باشي



در خانه پراكنده شده حس غريبي

يك جور كه انگار به من سَر زده باشي



كي مي رسد آن نامه كه شايد بفرستي

آن بوسه كه بر بال كبوتر زده باشي

 
من منتظرم شانة من ساحل امني است

آماده ی آن لحظه كه لنگر زده باشی



خودكار من از عطر عجيبي شده لبريز

بانو! نكند بوسه به دفتر زده باشي



دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد

دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد



همیشه سیب وقتی می‌شود آماده می‌افتد


لبت را زودتر بگذار بر لب‌های این فنجان


که چای‌ات از دهان و شور و شوق از باده می‌افتد


سفر مجموعه‌ای اندوهگین از اتفاقاتی است


که روزی ناگهان بر شانه‌های جاده می‌افتد


تو هم روزی مسافر می‌شوی امّا نمی‌دانی


که هر شب اشک مردی ساده بر سجاده می‌افتد


ولی آن‌قدر هم احساس خوشبختی نکن روزی


گذارت باز بر این شهر دورافتاده می‌افتد


هر شب از پشت بام روياها مي پري از خيال بالاتر

هر شب از پشت بام روياها مي پري از خيال بالاتر

 
از خيال پرنده حتي از آرزوهاي بال بالاتر

بين الفاظ تازه مي گردم تا بيابم برايتان نامي

در كتاب لغت نمي بينم واژه اي از زلال بالاتر

امپراطور آسمانهايي كهكشاني نشسته در چشمت

رهسپاري به سمت آبي ها رفته اي از محال بالاتر

فكر اين را نكن كه من اينجا روي دستان خاك مي مانم

دست خود را به آسمان بسپار هي برو بي خيال! بالاتر

در جنوبي ترين ولاياتت هي به دريا دخيل مي بندم

گر چه در نقشه هاي جغرافي رفته اي از شمال بالاتر

لاك پشتي اسير گودالم من كجا و بلند پروازي

مي پرم با تمام نيرويم يك وجب از زوال بالاتر







هوا را از من بگیر

هوا را از من بگیر



خنده ات را


نه ...


تو را بو می کنم ، بو ... می کنم


می گویمت ... بوی عشق می دهی ، می خندی


از نوای خنده ات


واز گرمای نگاهت کلماتم ناتمام می مانند !


شعله بکش دوباره بر جان لحظه های خالی ام

شعله بکش دوباره بر جان لحظه های خالی ام



و دانه های طلائی خوشه های سنگین بارور را همه


به انبان خویش بریز و ببر


گاه کوچ پرستو هاست و...


همه سیر خواهند شد

مي تواني به سجده واداري ، با نگاهت غرور را حتي

مي تواني به سجده واداري ، با نگاهت غرور را حتي
قادري بندري برقصاني، جسم اهل قبور را حتي
گيسوانت ادامة تاريخ ، يك خيال بلند دور از دست
مي شكافم به شوق شيرينت ، كوه صعب العبور را حتي
يا شبي بي قرار مي آيي يا در اين انتظار مي پوسم
گرچه از من دريغ مي داري ، انتظار ظهور را حتي
دل پلنگي هميشه زخمي بود ، با سري بي خيال فرداها
پايبند دقيقه ها كردي اين پلنگ جسور را حتي
از همان بيت اول شعرم ، با خودم در خيال مي گفتم
مي كشاند به قافيه هايم ، عاقبت پاي گور را حتي






کوک می کنم

کوک می کنم



گامهایت را


راس ساعت شب


و تردید عطر تو را


میان موهایم می پیچم و


رویا می بافم...


...


از هر نقطه ی تو هزار خط کشیده شد بر چینهای پیشانیم ،


و هزار حرف نگفته در گلویم خشکید ،


قلم بزن کلامی را ،


لابلای خطوطم ،


من ،


امتداد تمام نقطه چینهای ناتمام توام!

مرا ببخش

مرا ببخش



که انعکاس ِ سرخ ِ درونت را


تصور ِ پرچین های دوردست شدم


در زمستانی نامنتظر


و در داغ ترین ثانیه


به انکار خورشید دستانت نشستم


مرا ببخش


که دیوار را


اجیر ملاقات ِ تنت ساختم


و در هلهله ی دهان آجرها


رقص روشن انگشتانم را


نقاب زدم