فهرست وبلاگ من

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم


بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد
دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم


تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد
آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم


دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟
تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم


قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد
نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم


بر رفیقان (حمید ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم






۱ نظر:

ناشناس گفت...

ba salami digar wa dorodi bikaran
دلم می خواست دنیا خانه ی مهر و محبت بود
دلم می خواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند.
طمع در مال یکدیگر نمی کردند،
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند،
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند،
از این خون ریختن ها، فتنه ها،پرهیز می کردند،
چو کفتاران خون آشام، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند.

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است،
چه شیرین است وقتی، آفتاب دوستی، در آسمان دهر تابنده است.
چه شیرین است وقتی، زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم ميخواست دنيا چنين بود!!!