فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را

كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را



كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را


غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور


پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را


با صد هزار جلوه برون آمدي كه من


با صد هزار ديده تماشا كنم تو را






تسبيح مي زنم و ترا نام مي برم

تسبيح مي زنم و ترا نام مي برم



نامت شده است ذكر من و اصل واجبات


بگذار عاشقانه تو را جستجو کنم


تا کی دوباره قسمت من خانه ات شود

همیشه در آغاز...

همیشه در آغاز



چو موج تازه نفس، پرخروش در پرواز


سرود شوق به لب، گرم مستی و آواز


سحر به بوسه ی خورشید شعله ور گشتن


شب از جدایی مهر، به سوی ماه دویدن


- فریب خوردن باز!-


دوباره برگشتن!


فرونشستن، برخاستن، درافتادن


هزار مرتبه با سر به سنگ غلتیدن!


همه تلاس برای رسیدن، آسودن


رسیدنی که دهد دست، بعدِ فرسودن!






* همیشه در پایان


به خود فرورفتن...


در عمق خویش پاک شدن


در آن صدف که تو جان خوانی اش گهر گشتن!


نه گوهری که شود زیوری زلیخا را...


دلی به گونه ی خورشید:


-گرم، روشن، پاک-


که جاودانه کند غرق نور دنیا را!


اگر هنوز به این بیکران نپیوستی


ز دست وامگذاری امید فردا را !!!

نگاه تو اگر باشد..

نگاه تو اگر باشد..



نگاهم می دارد

 
تو را می خوانم ای آنکه نامت را


هیچ شاعری نخوانده است تاکنون؛


تو را می خوانم ای آنکه


خلوت روشن چشمهایت


ابریست بارانی؛


باز دیشب می وزید نامت


در تنگه ی کوچک دلم؛


برگرد
 وامانده ام بر آستان آمدنت هنوز

آمدنت را



كدام گل شكوفه مي‌دهد بگو


تا پاييز را معطل كنم


اين‌روزها


پر از دوست داشتنم


فقط بگو كي؟


پشت سرت پلکان باشد

پشت سرت پلکان باشد



روبرو


شکسته‌های رواقی از دیاری دور


کلمه بنشان که قد بکشد


به جای زیر هر چتر خانه کردن


و از سر هر سفره نانی


در این پهنا عجیب نابلدم


کوبیدن به هر سو


برای نفس


کمی قدم


بر شکسته‌ها باران می‌بارد


و باد


در نمایش پاییز


همیشه آخرین حرف است


شکی نیست جدا آمده‌ام از زمینه


و خوانده‌ام تمام خطوط خالی را


بر قامت این تندیس‌های مراقب

در توست که عینی‌تر می‌شوم

در توست که عینی‌تر می‌شوم



در سال‌های چهل و چهارو اندی






رویه‌ مردی هستم


گم شده در ثقل خودش


سنگین‌تر از لحظه‌های بی ثبات


در ژرف‌ترین لایه‌های عاطفی‌


در من رسوب کن


هیجاناتم ورای بودن شده


سخت مشوقی برای عشقی که هرگز نبوده است


و این حس‌های بیرون افتاده از من


سخت سخت


تشویق‌ام می‌کنی به انتهای این قصه


به اینکه در سطح لزج رویاهات پنهان شوم


می‌پیچی‌ام


در زمخت‌ترین حرف‌های بیماری تاریخی‌ت


می‌خوانی‌ام


به هیچ وقت راضی نبودن‌ات


می‌ریزی


و این قطره‌ها هرگز یکسان نبوده است!


تنت



اطلس نرم جغرافیاست


همه فتح اش می‌‌کنند


من قاره قاره


کشفش کردم.

...



یک عمر را در صدفى تنگ


به نام زندگى به سر آوردیم


حال آنکه مرگ مثل مرواریدى سیاه


در اعماق اقیانوس مى‌درخشید.


چشمانم را باز نكرده دنبال واژه‌ام



چند وقت است كه می‌گردم


اینكه این‌ها توهم شاعریست كه برای خرید واژه از خانه خارج شده، نمی‌دانم...


اینكه این‌ها نشانه‌ای‌ست، نمی‌دانم...


به دست‌هایم نگاه می‌كنم...


فقط یكی بگوید راه كدام ور است؟


باید دنبال رودی بود برای شستن...


و


شاید گم شدن این همه


ازخاطر گم شدن شاعران جهان است كه برای خرید واژه از خانه خارج شدند
مرا وصله کن



به جائی از پیراهنت


روی جیب چپت!


تا با هر بال زدن پروانه‌ات


بتپم
همه ی این شهر خانه ی توست



به هر دری می کوبم


می گویم


همین است


همیشه در سکوت


همیشه در انتظار


حقیقت همین را می گوید


وقتی به سراغم می آید


عظمت عشق درتو ، نفس تازه می کند
به گوشه‏ی چشمی نگاه كن



ببین چه به پایت فكنده‏ام


مگر به نظر كیمیا شود


دلی كه چنین خاكسار توست
دلم که نبض خسته اش ،پر از ملال می زند

به هر تپش به سینه، ضربه زوال می زند

دگر هوای اوج های بی تو را نمی کنم


که عشق چون تو نیستی ،شکسته ،بال می زند

دلم نمی گشاید از نمایش ستارگان


که بی تو آسمان ،نقابی از ملال می زند
 برای صید لحظه ای از آن گذشته های خوش


مدام دل ره قوافل خیال می زند
 خیال ، پا به پای تو ،گرفته دست تو به دست


چمان چمان ،سری به بستر وصال می زند

پرنده ی نگاه من ،به شوق چشم های تو


همیشه تن به آن دو برکه زلال می زند








تو مثل بادی و...

تو مثل بادی و من بيد سر به فرمانم



مباد آنکه دمی بی تو سر به چرخانم!






خراب و خسته ام - امشب- نگاه مستت کو؟


بيا و جرعه ای از عاشقی بنوشانم!






ببين چگونه غم روزگار بعد از تو


دوباره می نهد -آرام - سر به دامانم!






ببين زمانه اکنون - که لايق مرگ است-


"چگونه می طلبد خونبها ز چشمانم! "






شگفت نيست که بعد از تو مثل شمعی مست


تمام خويشتن خويش را بسوزانم


تو مي روي و زمين بوي مرگ مي گيرد


تو مي روي و من از بودنم پشيمانم!


آفتاب نگاه تو زيباست

آفتاب نگاه تو زيباست

با صفا دلفريب و روح افزاست



گفته ام بارها به چشمانت :

مثل گل خنده ها ي تو زيباست!

دلت از جنس آب و آيينه ست

يعني از دوستان خوب خداست

نام نوراني تو چون خورشيد



بي شك از پشت ابرها پيداست
چشمه تفسير مهرباني توست
 ابتداي تو آخر غمهاست

گرمي واژه ها ي تو خوب است

از شكوه تو اين زبان گوياست
ما پر از سيب سرخ احساسيم


شرمي از عشق همچنان با ماست
شعر و يك جرعه عشق و فقر و غرور
 هر چه داريم از همين اينهاست

كاش مي ديدي از خداي بزرگ


دلم امشب فقط تو را مي خواست!
















غم مخور...

غم مخور آخر گره از کار ما وا می شود



غنچه از دامان دلتنگی شکوفا می شود






دوری و شوق رسیدن – می رسی ترس فراق


عشقبازی های ما گاهی معما می شود


گاهگاهی غرق می گردم میان موج اشک


هر چه گم کردم ، در این یک قطره پیدا می شود


مرگ هم در منظر ما ، نیست درد بی دوا


چون به غیر از عشق هر دردی مداوا می شود...!