فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

من اندكي از غصه ی بسيار تو بودم

من اندكي از غصه ی بسيار تو بودم



يك قطره ی ناچيز گرفتار تو بودم


بازيچه ی شش سالگي خاطره هايت


در جنگ دروغين تو سردار تو بودم


آن روز كه يكپارچه پولك شده بودي


گور پدر قافيه دنبال تو بودم


افسوس كه افتاده ام از رونق و از چشم


افتاده ترين سكه ي بازار تو بودم


يك عمر كه همسايه نبوديم من و تو


ديوار به ديوار به ديوار تو بودم


حيف است كه بر آينه زيور زده باشي

حيف است كه بر آينه زيور زده باشي

يا رنگ به گلهاي معطر زده باشي

صورتگر خوبيست خدا ، بر گل رويت

هيهات! اگر يك گل ديگر زده باشي



باد آمد و هي پنجره را باز به هم زد

از خواب پريدم كه مگر در زده باشي



در خانه پراكنده شده حس غريبي

يك جور كه انگار به من سَر زده باشي



كي مي رسد آن نامه كه شايد بفرستي

آن بوسه كه بر بال كبوتر زده باشي

 
من منتظرم شانة من ساحل امني است

آماده ی آن لحظه كه لنگر زده باشی



خودكار من از عطر عجيبي شده لبريز

بانو! نكند بوسه به دفتر زده باشي



دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد

دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد



همیشه سیب وقتی می‌شود آماده می‌افتد


لبت را زودتر بگذار بر لب‌های این فنجان


که چای‌ات از دهان و شور و شوق از باده می‌افتد


سفر مجموعه‌ای اندوهگین از اتفاقاتی است


که روزی ناگهان بر شانه‌های جاده می‌افتد


تو هم روزی مسافر می‌شوی امّا نمی‌دانی


که هر شب اشک مردی ساده بر سجاده می‌افتد


ولی آن‌قدر هم احساس خوشبختی نکن روزی


گذارت باز بر این شهر دورافتاده می‌افتد


هر شب از پشت بام روياها مي پري از خيال بالاتر

هر شب از پشت بام روياها مي پري از خيال بالاتر

 
از خيال پرنده حتي از آرزوهاي بال بالاتر

بين الفاظ تازه مي گردم تا بيابم برايتان نامي

در كتاب لغت نمي بينم واژه اي از زلال بالاتر

امپراطور آسمانهايي كهكشاني نشسته در چشمت

رهسپاري به سمت آبي ها رفته اي از محال بالاتر

فكر اين را نكن كه من اينجا روي دستان خاك مي مانم

دست خود را به آسمان بسپار هي برو بي خيال! بالاتر

در جنوبي ترين ولاياتت هي به دريا دخيل مي بندم

گر چه در نقشه هاي جغرافي رفته اي از شمال بالاتر

لاك پشتي اسير گودالم من كجا و بلند پروازي

مي پرم با تمام نيرويم يك وجب از زوال بالاتر







هوا را از من بگیر

هوا را از من بگیر



خنده ات را


نه ...


تو را بو می کنم ، بو ... می کنم


می گویمت ... بوی عشق می دهی ، می خندی


از نوای خنده ات


واز گرمای نگاهت کلماتم ناتمام می مانند !


شعله بکش دوباره بر جان لحظه های خالی ام

شعله بکش دوباره بر جان لحظه های خالی ام



و دانه های طلائی خوشه های سنگین بارور را همه


به انبان خویش بریز و ببر


گاه کوچ پرستو هاست و...


همه سیر خواهند شد

مي تواني به سجده واداري ، با نگاهت غرور را حتي

مي تواني به سجده واداري ، با نگاهت غرور را حتي
قادري بندري برقصاني، جسم اهل قبور را حتي
گيسوانت ادامة تاريخ ، يك خيال بلند دور از دست
مي شكافم به شوق شيرينت ، كوه صعب العبور را حتي
يا شبي بي قرار مي آيي يا در اين انتظار مي پوسم
گرچه از من دريغ مي داري ، انتظار ظهور را حتي
دل پلنگي هميشه زخمي بود ، با سري بي خيال فرداها
پايبند دقيقه ها كردي اين پلنگ جسور را حتي
از همان بيت اول شعرم ، با خودم در خيال مي گفتم
مي كشاند به قافيه هايم ، عاقبت پاي گور را حتي






کوک می کنم

کوک می کنم



گامهایت را


راس ساعت شب


و تردید عطر تو را


میان موهایم می پیچم و


رویا می بافم...


...


از هر نقطه ی تو هزار خط کشیده شد بر چینهای پیشانیم ،


و هزار حرف نگفته در گلویم خشکید ،


قلم بزن کلامی را ،


لابلای خطوطم ،


من ،


امتداد تمام نقطه چینهای ناتمام توام!

مرا ببخش

مرا ببخش



که انعکاس ِ سرخ ِ درونت را


تصور ِ پرچین های دوردست شدم


در زمستانی نامنتظر


و در داغ ترین ثانیه


به انکار خورشید دستانت نشستم


مرا ببخش


که دیوار را


اجیر ملاقات ِ تنت ساختم


و در هلهله ی دهان آجرها


رقص روشن انگشتانم را


نقاب زدم

فریاد می زنم

فریاد می زنم



هرگاه که می خواهم زنده باشم


آنگاه که زندگی ترک می گویدم


به آن می چسبم


می گویم زندگی


زود است رفتن

 
دست گرمش در دستم


لبم کنار گوشش


نجوا می کنم

 
ای زندگی


- زندگی گویی معشوقی ست


که می رود –



از گردنش می آویزم


فریاد می زنم


ترکم کنی می میرم


ای زندگی!

از سبز چشمانت

از سبز چشمانت



تا پای آن درخت سیب


وسوسه ی حوایی در من دوید


که گل کرد و


شکوفه بر موهایم نشست...


.


حالا


قایقهای کاغذی خیس


و چشمان تلخ کسی که هیچگاه


خط خطی هایم را نخواند...


باران می بارد


و این چتر دو نفره


تنگ تر می کند حوصله ام را


گره شالم را...


اینجا


که بوقهای ممتد خیابان


قیچی های زنگ زده ای هستند


ناتوان از بریدن خیالم


...


خیال می کنم


آن دورها کسی است


با شعرهایی خیس در جیبش


و دستهای سرماخورده ای


که ناگزیر و لبریز عطر گل


دور می شوند از من

ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر ، شیرازتر

ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر ، شیرازتر



دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر


چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست


چنگی از تو چنگ تر، یا سازی از تو سازتر


قصۀ گیسویت از امواج ِ تحریر ِ قمر


هم بلند آوازه تر شد، هم بلند آوازتر


گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت


چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر


چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت


چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر


از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود -


جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر


آن که چشمان مرا تَر کرد، اندوه ِ تو بود


گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر


در دلم هر غروب می ریزم غصه های تمام عالم را

زیر و رو می کنند پنداری در درونم هزار و یک بم را

...

هر كه در سنجش چشمان تو شد رد افتاد


هر كه از چشم سياه تو بيفتد افتاد


عمر خوشبختي من لحظه ي كوتاهي بود


عشق مانند كلاهي به سرم زد ،


:


:


افتاد

پرده ها پنجره ها را به سياهي بردند


زندگي روي يكي جاده ممتد افتاد
*******************

عشق سيبي ست كه از دست خدا افتاده ست


سهم من ميوۀ كالي ست كه شايد افتاد


بر خلاف همۀ جاذبه هاي دنياست


اينكه هر ثانيه صد مرتبه بايد افتاد



******************

باد رقصيد كمي در كلماتم انگار


باد رقصيد و كلاه از سر‹‹ آمد›› افتاد


باد رقصيد و تو رفتي و من عاشق بودم


اتفاقي كه نبايست بيفتد افتاد



عطر نارنج ولی دست درازی، سخت است

سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است



در خیالات خودت قصر بسازی، سخت است


مثل این است که کودک شده باشی، آن وقت-


هی تو را باز نگیرند به بازی، سخت است


اینکه دنبال کنی سایه ی مجهولی را


تا به هم خوردن خط های موازی، سخت است


اینکه یک عمر بدون تو قدم بردارم


بین دروازه ی سعدی و نمازی، سخت است


گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده ست


گاه اثبات تو از راه ریاضی، سخت است


زیر پیراهن گل مخملی ات پیچیده ست


عطر نارنج ولی دست درازی، سخت است


دست تو را بگیرم و قدری خطر کنم

بگذار با خیال تو شب را سحر کنم



حتا شود به خواب ، دمی با تو سر کنم



در حسرت دو چشم تو ،آن اختران دور


آهی ز دل برآرم و این دیده تر کنم


با حرف حرف ِ نام ِ سراسر جلال تو


این سطرهای شب زده را پر گهر کنم


لختی بخند در دل رویا که غصه را


بهر ِ تبسمت ، همه زیر و زبر کنم


گر غرق در هوای تو باشم تمام شب


شاید که چاره ای به دل دربدر کنم


بگذار زیر نور همین ماه ، در خیال


دست تو را بگیرم و قدری خطر کنم


سکوت عریان

سکوت عریانم را



جار باید بزنم


شاید لباس فریاد به تن کند !


...


قفس بساز برایم


از میله های آبی ِ آرامش


بی آب و دانه می خوانم