فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

تو می دانی چیست؟!

تو می دانی چیست؟!



من که نمی دانم!


چیست که گاهی قلبم را لمس می کند


گاهی یک ملودی


گاهی تماشای آمدنت


گاهی پنجره ای به آفتاب


یا آن نخستین برگ ها..


گاهی همان نامحسوس و شفاف


نسیم شبانه ای ست که


بر تنهائی و خلوتم می وزد


گاهی تنها به یاد آوردن لحظه ای ست


که قلبم از عشقت تیر می کشد و


از حضورت لبریز می شود


****************


تو می دانی چیست؟!


می نویسم اما هرگز گویا نیست


می نویسم اما نمی تواند معنایش کند


می نویسم اما


تنها لحظه ای از


اوج بیکرانی است


می نویسم اما


تنها تکه ای از


بی نهایت است


گوشه ای از لایتناهی.


****************


نمی دانم چیست


اما میدانم


من که رفتم


تو تکه تکه هایش را کنار هم می گذاری


تنها مصرعی از این شعر جاوید را


معنا می کنی


وقتی که از دور ها می آئی


مرا ادامه می دهی


داستانم را دوباره از نو


تکرار می کنی

روز هایم میدوند و

روز هایم میدوند و



شب ها بیدار


تو نشسته ای


در تک تک نفس ها


وقتی که باز می آید از سینه ام


رنگ چشم های زیبای تو را دارد


می ائی دوباره باز


با همه اشک ها


همه خنده هایم


دوباره که می آید از سینه ام باز


لبخند رویائی توست


در تصویرت نشسته


زیبا ترین چال گونه ها


می ائی دوباره باز از سینه ام


معطر ترین لحظه های عشق


تو هر نفس منی


تک تک نفس هایم


و اینگونه می شود که


می خندم


می رقصم


اشک می ریزم


من طلوع رنگی تر ا


نفس می کشم


زندگی می کنم

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آن چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آن چنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی , می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر زپاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را








اگر که میشد

اگر که میشد

در هر قطره می لغزیدم

آن گاه که

می لغزید بر سطح اشکی شیشه ها

اگر که میشد

حتی با صدای اذان و

روشنای گرگ و میش صبح

رویا ها را وا نمی نهادم

در تاریکی خوابم جا بمانند

اگر که می شد

یادگار های بهار و تابستانم را

چون هیمه های روشن احساسم

آتش فروز شب های زمستانم می کردم

وقتی که قطره های اشک

یخ می زنند

بر شیب گونه های تنهائی ام


****************

اگر که می شد

شب ها وقت بیداری و شعر را

می کشاندم تا صبح

تا دیدن رویای آغوشت


از منـزل کـفر تا بدين يک نـفس است 
 
وز عـالم شک تا به يـقـين يکنفس است

اين يکـنـفس عـزيز را خـوش ميـدار

کز حاصل عـمر ما هـمين يکـنـفس است







کلام از نگاهت خبر می شود

کلام از نگاهت خبر می شود

 
تو می آیی و اینقَدَر می شود

نوشتم : خدا آسمانی تر است

زمین با تو متنی دگر می شود
تو آن روح سبزی که درباره ات

خزان خدا بی اثر می شود
قسم خورده بودم که آدم شوم

قسم های آدم هدر می شود
مرا لمس باران صدا می زند

مرا چشمه هایی که تر می شود
تو می آیی و ابر بارانی ام ،

فقط قطره ای در به در می شود

کجا می شود سر به عادت گذاشت ؟

که عادت به عادت ، مگر می شود ؟



مرا با عبورت به معنا ببر

به پابوس دریا ، اگر می شود !!!















به او که :

به او که :

چشمهایش سبز است ،

دستهایش سبز است ،

 
و قلبش وسعتی ست از آسمان .

چشمهای سبز تو لمسِ ِ روشن ِغم اند مثل آرزوی من ، هردوگـُنگ ومبهم اند

غـَلت میزنم در این اتـّفاقِِِِ ِ بی نظیر ،

سبزی چمن وَ تو ، هردو شکلی از هم اند

از خدای آسمان ، سهم ِ تو زمین من

چشمهای سبز تو ، ریشه های محکم اند

مثل خواب نیمه شب بوسه میدهی به من

لحظه های با تو هم ، تکه تکه و کم اند

ما سواره میرویم ، تا جهاد ِ اتـّفاق ،

دستهای ما دو تا ، اشتراک ِ آدم اند

راز ِ اختیار من ، اختراع ِ چشم ِ تو

ثبت لحظه میکنند ، دستها که با هم اند

ایستگاه ِ بعدی ام با تو رو به آسمان

زیر پایمان فقط ، چشمه های زمزمند

راه گم نمیکنم ، با تو میشود شکفت

دستهای سبز تو ، وسعتی از عالم اند



این شعر به هیچ عنوان اشکال وزنی ندارد .


لطفا"در خوانش دقت کنید .