فهرست وبلاگ من

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

یا رب ز شراب عشق سر مستم کن‎

وز عشق خودت نیست کن‎ ‎و هستم کن‎
از هر چه به‎ ‎جز عشق تهی دستم کن‎
یکباره به بند عشق پا بستم کن‎ ‎


روز محشر عاشقان‎ ‎را با قیامت کار نیست‎
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست‎
از سر کویش اگر سوی بهشتم می برند‎
پای ننهم که در آنجا‎ ‎وعده ی دیدار نیست


الهی ، تا به تو آشنا شدم ، از خلق جدا شدم ،‎ ‎در دو جهان شیدا شدم ، نهان بودم و ‏پیدا شدم‎ .


نی از تو حیات جاودان می خواهم‎
نی عیش و تنعم جهان‎ ‎می خواهم‎
نی کام دل و‎ ‎راحت جان می خواهم‏‎
هر‎ ‎چیز رضای تست آن می خواهم


الهی! آفریدی رایگان، و روزی دادی رایگان؛ بیامرز رایگان، که تو خدایی نه بازرگان.


من بنده عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور و ضیای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی
آن بیع بود، لطف و عطای تو کجاست


الهی! آنچه تو کِشتی، آب ده، و آنچه حمید کشت، بر آب ده.‏


الهی! چون حاضری چه جویم، و چون ناظری چه گویم؟






۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه



الفبای حضورمان را که دوره می‌کنم



هنوز نگاه تو


همان پرنده‌ی رویای جوانی‌ها است


و دست‌های زلال‌مان


هنوز در آسمان حوض پر تمنا










۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه


گاه که روز بی‌سایه می‌گذرد

و شب
بی‌رویایی از تو
مهتاب نمی‌شود


باران شکلی از کلمه‌هایی است


که چشم‌های تو با من می‌گویند


...







که هیچ پایانیش نیست
و ما هنوز چشم‌انتظار چشم‌اندازی


از نگاه تو
سرگردانیم در باغ‌ سایه‌ها












این موج افتاده بر ماسه‌ها را

دریا باش
تا امید غلتیدن یابد
با تو یکی شود




۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه



تصورات فیروزه ای



نه همچون خاکی که در آغوش می کشد باران را
نه همچون صبحی که بستر می گستراند آفتاب را
و نه همچون اسیری - که پاس می دارد آزادی را
در غروبی که زیباترین پایان را می ماند
من به آستانت سر نخواهم سائید
ای یگانه گوهر درخشان هستی - ای هستی
تنها بدانجهت که مستی بودن را ارزانی ام داشته ای
که من
که من هرگز زندکی را
بدون چشم اندازی برای تصورات فیروزه ای - نخواسته ام
و دل
تنها به رنگین کمان هفت رنگ پس از باران - نبسته ام
 
 



ترا من چون خیال ِ صبح - خواهم

... نسیمی سرد - در راه است
، بجز زاغی که می خواند
تک و تنها - به راغ ِ زرد پائیز
کسی هم نیست پیدا
بجز آهی
کسی هم نیست - در راه
...

دوباره یک جهان رویا
و دریائی خیال ِ آبی ِ شیدا
دوباره سبزی ِ امیدواری
به دیدن - در افقهای صحاری
دوباره این من و این کوه ِ پندارم
... که کبکی می خرامد در نگاهش
تنم اما - چه می لرزد
نسیمی سرد - در راه است
...


مرا ای گرمی ِ روزان ِ یاری
!مرا دریاب - گاهی
ترا من چون خیال ِ صبح - خواهم
ترا چون آتشی - من می نوازم
! مرا دریاب - گاهی
مرا - ای گرمی ِ روزان ِ یاری
... نسیمی سرد - در راه است





درنگی در هوای بامدادان


قدمهای ِ خیال ِ ساربانان

من و کوه و صدای چشمه ساران

کلام ِ عنبرین ِ سبز ِ فردا

و شرحه شرحه عطر تند باران

گرم یک لحظه دیگر بود باقی

دمی آسودن ِ با میگساران

به گامی همرهی با نرگسی مست

به یک لمحه میان ِ سبزه زاران

چه می شد با نگاری می خزیدم

بزیر ِ سایهء پلک ِ بهاران

به دستی چشم ِ مست ِ دیدنم بود

به دستی عطر ِ دست گلعذاران

هوای بودنم تا هست باقی

کسی خواند مرا چون لاله زاران

کسی در من زند دائم به نقشی

ترنج ِ نقشهء امیدواران

هلا ای بوسهء صبح ِ طراوت

بیا بیرون ز سلک سایه ساران

بخوان با شمس ِ شرق ِ جام ِ قلبم

طلوع ِ شادی ام با غمگساران







۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه


لحظه های بسیاری رفته اند



در بیداری و خواب ما


وقتی که برف باریده است و


جشن عروسی درختان بوده است


یا آفتاب - هجوم آورده است


درختان میوه را


تا رها شوند - از سنگینی حمل فرزندان بسیار


...


آری عمر ها طی می شوند


و لحظه ها بی بازگشت اند


و ما هربار باز به کلاس اول می رویم


تا بخوانیم درسی قدیمی را


و دوره کنیم کلاس نخست تا آخر را


... اما از همهء اینها گذشته


!نگاه کن


باز هم گنجشکی بر روی درختی جیک جیک می کند


!نکند بهار در راه است


...برخیز


لحظه های بسیاری رفته اند


!اما خوش است لحظه هائی را که در راهند


به این بیاندیش


که چقدر باران خواهد بارید


و چقدر شکوفه خواهد خندید


...لبهای صبح فردا را












۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

وقتی که مهربانی را هدیه می کنی



و اشک را بدرقهء راه


حتی بهار هم عاشق می شود - پائیز را


آری دوست من


ما با هم هستیم


حتی وقتی که خاکمان - بستر گلهای بنفشه است


و ذرات وجودمان - در رگهای برگ تاک


هم از اینروست اگر که مست اند - عالم و آدم


از طراوت مهربانی ما


...حتی وقتی از آسمان - غصه می بارد














۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه


انسانی را می‌شناسم عاشق در زندگی

بودن را نه برای بودن
در وسوسه‌ی خواستن می‌خواهد.
- یادت می‌آد کی بود؟
همون که فکرش پر از پرنده بود.
انسانی را می‌شناسم عاشق در گل
باغ را نه برای باغ
در وسوسه‌ی شکفتن می‌خواهد.
- یادت می‌آد کی بود؟
همون که نگاش پر از بنفشه بود.
انسانی را می‌شناسم عاشق در طلوع
روز را نه برای روز
در وسوسه‌ی گذشتن می‌خواهد.
- یادت می‌آد کی بود؟
همون که دهنش پر از گلایه بود.
انسانی را می‌شناسم عاشق در رویا
تو را نه برای تو
در وسوسه‌ی زیستن می‌خواهد.
یادت می‌آد کی بود؟
همون که دلش پر از جوونه بود.
اگه انسان را مرگ ببره
ما را چه باک
توحید را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که عمامه و عبا رو تنش بود.
اگه نور را سیاهی ببره
ما را چه باک
قدرت را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که کلاه و شال رو دوشش بود.
اگه شکوفه را آب ببره
ما را چه باک
رهبری را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که کوله و تفنگ رو پشتش بود.
اگه پرنده را باد ببره
ما را چه باک
آزادی را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که کتاب و قلم تو دستش بود.
اگه یقین را شک ببره
ما را چه باک
آگاهی را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که ترانه‌ی انسان دانا تو دهنش بود...




 



کلاه تو بزرگ بود و پر سایه

سايه ات هم مثل کلاهت بود
من و سبزهای کوچک
در انتظار نور
سوار بر خیالات خودم بودم
که بادی وزید
پلکهایم در افق
گم شد
با سکوت
تو چرامی خنديدی؟
هنوزصدای خنده هايت می پيچد
درپيچ های پيچک های آرزوهايم











۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه


دو نیمه



انسانی هستم با نام کوچک و نام خانوادگی
مثل شما
به دنیا آمدم، رشدکردم، به مدرسه رفتم
مثل شما.
شماری از روزها را زیستم
و شماری از شب ها را خفتم،
شادی را شناختم و خندیدم،
و گریستم
برغم ها،
بر دلخوری ها، نوازش ها و عشق ها
مثل شما.
این ها همه
در اینجا،


در این کله ی نیم قرنِ دوم از بیستم
درجمع جبری اند.
شما
یکایک شان را به بازی گرفتید
وقتی که سرم در دستانت پنهان شد
ومن مسحورِ هنرمندیِ شما
میان شعله های آتش دستانت گرم و گرمتر می شدم.
روحم را می لمسی
شرف انسانی ام را نرم
شلاق می زنید
وهمزمان خودتان راهم.
آیاهمباورم هستی؟
شاید لذت بردی/می بری
شاید ارضاشده اید/می شوید؟
شاید...!
لرزشِ دستانم،
ارتعاش فریادهایم
از مورمورِسلول های پوستت/پوستم حس می شود.
نمی دانم،
خواهشِ گریه های نریخته ازچشمانم از کجایتان به بیرون می تراود،
که خیسِ عرقید.
شاید،
این هم نوعی ازلحظه های خلسه ایِ آرامش؛
همان میلِ به تو یله دادن
در آغوش تان گرم شدن
پشتگرمی ات را داشتن
و دلگرم بودن/شدن باشد!
حادثه ها بر صحنه ی نمایشِ ازدحام ها،
بر تماشاچیِ بازیگرِ حرفه ایِ مادرزادِ نشسته برصندلی ها آوارمی شوند،
در سالنِ کله گردیِ تئاترشهر،
شهری که هنوز بدست کله تیزها ساخته نشده.
باید بروم نیمه لیوانی آبِ بی گاز بنوشم.
تاشاید دوباره خوابش به سراغم بیاید

همان نیمه ی دیگر لیوان.










۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

بی قرار توام و در دل تنگم ، گله‌هاست



آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله‌هاست


مثل عکس رخ مهتاب ، که افتاده در آب


در دلم هستی و ، بین من وتو فاصله‌هاست


آسمان ، با قفس تنگ ، چه فرقی دارد


بال ، وقتی ، قفس پر زدن چلچله‌هاست


پی هر لحظه ، مرا ، بیم فرو ریختن است


مثل شهری که، به روی گسل زلزله‌هاست


باز ، می پرسمت از مسئله دوری وعشق


وسکوت تو ، جواب همه مسئله‌هاست








موجیم و وصل ما، از خود بریدن است



ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است


تا شعله در سریم، پروانه اخگریم


شمعیم و اشك ما، در خود چكیدن است


ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم


پرواز بال ما، در خون تپیدن است


پر می كشیم و بال، بر پرده‌ی خیال


اعجاز ذوق‌ها، در پر كشیدن است


یا هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش


آیین آینه، خود را ندیدن است


گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشى


پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است


بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را


خامیم و درد ما، از كال چیدن است





به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد



و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد


دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس


سند عشق به امضا شدنش می ارزد


گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم


كوشش رود به دریا شدنش می ارزد


كیستم ؟ … باز همان آتش سردی كه هنوز


حتم دارد كه به احیا شدنش می ارزد


با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم


به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد


دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد


نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد


سال‌ها گرچه كه در پیله بماند غزلم


صبر این كرم به زیبا شدنش می ارزد



۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه




ماهي شدم تا در زلالت جا بگيرم
قلاب آوردم كمي دريا بگيرم
من روزه داري مي كنم با بوسه هايت
بگذار تا در چشم تو احيا بگيرم
قهرند با هم پلكهايم كاش با تو
خوابي براي بالش فردا بگيرم
اين جمله هاي من بدون تو چه سختند
يك شب مرا از اين من تنها بگيرم
در انتظارت آنقدر اي ماه از شب
بالا ميايم تا كه دستت را بگيرم






۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه






دل من!باز مثل سابق باش


با همان شور و حال عاشق باش


مهر ورز و دم غنیمت دان


عشق می باز و با دقایق باش


بشکند تا که کاسه ات را عشق


از میان همه تو لایق باش


خواستی عقل هم اگر باشی


عقل سرخ گل شقایق باش


شور گرداب و کشتی سنگین ؟


نه اگر تخته پاره قایق باش


بار پارو و لنگر و سکان


بفکن و دور از این علایق باش


هیچ باد مخالف اینجا نیست


با همه بادها موافق باش




۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

















یک روز پنجره مانیتور را باز کردیم


دیدیم دنیای مجازی


پر از نفس های تازه ی هوا و پر از چلچله هاست


شما با دست های مهربان به سوی ما می آمدید


ما پرنده دل هامان را درسکوت شما پرواز دادیم


ودیدیم که دنیای مجازی بی لبخند چقدر تاریک اند


و ما چقدر میتوانیم یکدیگر را دوست بداریم

آنقدر حقیقت داری که


رویای من از خواب می پرد


من از صبوری خاک عاشق ترم


بیا با هم جوانه کنیم


دلتنگی شاید زمستانی است


در انتظاربهار...