«فرصت چشمت تماشايي است»
آب و آبي
با تو ميجوشد
آسمان
يا هر چه دريايي است
سبز و سوري
با تو ميرويد ـ
ـ زمين
يا هر چه زيبايي است
ارغنون و عشق
با تو ميماند ـ
ـ لحن دل
يا آنچه ليلايي است
مهر و مينو
با تو ميتابد
آنچه روشن
آنچه رويايي است
ماه و مه پيچيده در هم
فرصتي مانده است ـ
ـ پشت راز سبز جنگل
فرصتي بيوهم
پاي رفتن هست و شوق نو رسي ـ
ـ با من
ـ سمت و سويي تا سحرزايي است
چشم ميچرخد تو را و باغ ميچرخد
من نميگويم
خيل شبوهاي شادابي كه ميچرخند و ميجوشند و ميرويند ـ
ـ ميگويند:
«در چه چشمي»
«با چه آييني»
«چنين آيينه آرايي است»
من نميدانم تو را آنسان كه بايد گفت
من نميگويم چنين
يا آنچنان
يا چون چرايي چند
از تو گفتن ـ
ـ پاي دل در گِل
بالهاي شعر من در بند
من نميگويم
خيل بارانهاي بارآور كه ميبارند و ميپويند و ميجويند ـ
ـ ميگويند:
«تا نفس باقي است»
«فرصت چشمت تماشايي است»