خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
حمید تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم
بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد
دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم
تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد
آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم
دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟
تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم
قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد
نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم
بر رفیقان (حمید ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم
زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد
چین فروش دامن صحرای امکانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی
از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هر نفس باید عبث رسوای خود بینی شدن
تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما
در تغافل خانه ابروی او چین می کشی
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار بار...ان
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفرکرد ؟
بگو با کدامین افق می توان تاشقایق خطر کرد ؟
مرا می شناسی تو ای عشق !
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است
و طوفان یک گل مرا زیر و رو کرد.
پرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد.
دل من ، گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفس های سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ
مرا خنده کن بر لبانی که شب را نگفتند
مرا آشنا کن به گل های شوقی
که این سو شکستند
و آن سو شکفتند
دل نورسی دارم ای عشق
مرا پل بزن تا نسیم نوازش
مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید
مرا پل بزن تا حضور جوانه
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهای بار آور باغ
دل عاشقی دارم ای عشق
صدایم کن از صبر سجاده ی شب
صدایم کن از سمت بیداری کوه
صدایم کن از صبح یک مرد بر مرکب نور
صدایم کن از نور یک فتح ، بر شانه ی شهر
تو را می شناسم من ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
ودر کوچه عطر عبور تو پر بود
ودر کوچه ، باران چه یکریز وسرشار
گرفتم به سر چتر باران
کسی در نگاهم نفس زد
و سر تا سر شب پر از جستجوی تو بودم
و سر تا سر روز پراز جستجوی تو هستم
صدایم کن ای عشق
صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه !
بی لمس پاییز به نوبهارمیرسیم
با یک دوقطره عشق به پرهیز میرسیم
بی اعتنا به شعر ِ شقایق، به رسم ِ باد
بر آستان ِ وَهم شب آمیز میرسیم
ما را که داده اند زمانی نوید نور
...افسوس بر شبان ِ گمان خیز میرسیم
یا وِرد جنگ و فاصله تکرار میشود
یا بر قبول صولت چنگیز میرسیم
گم کرده ایم گوهر مقصود و ناگزیر
بر اعتبار مهرهی ناچیز میرسیم
گفتی که در کتاب، نشانها زعشق هست
گفتم در این هجوم "بدان نیز میرسیم"!
در قحطسال عشق چه سود از حضور گل
آمد شُدش یکی است، به نوبهار میرسیم."
ساده بگویم ؛
نگاه زاییده علاقه است
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند
...
دیگر تو از آن خود نیستی
زمان میگذرد و زمانه نیز هم
کودک می شوی
جوان هستی و جوانی نمی کنی
می گذری
پیر میشوی ... میمانی
باز هم مثل همیشه در پی گمشده ای هستی
که با تو هست
باز در پی آن علاقه پنهان
آن نگاه همیشه تازه هستی
باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان جستجو می کنی
غافل از آنکه او دیگر تکه ای از تو شده
سایه ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه این دل خراب
سرشار از عطر نگاه توست
گـر نیـایـی فقیــر مـی میـرم
مثــل دنیـــا حقیــر مـی میـــرم
چون کبوتر که درقفـس حبس است
تک و تنهــا اسیـــر مـی میــرم
ای شکـــوه تــرنـــم بـــاران
در فـراقـت کـویـــر مـی میــرم
تـوی شهـر دلـم زمیـن لـرزه اسـت
زیـــر آوار پیــــر مـی میـــرم
بی تـو زجرآور است جان کندن!
وای بر مـن ؛ چه دیــر می میـرم!
تو بیـا ، می خورم قسـم به خـدا
چون بگـویـی بمیـر ، می میـرم
«مهدیـا» ای تمـام هستــی مـن
گــر نیـایــی فقیــر مـی میـــرم