ساده بگویم ؛
نگاه زاییده علاقه است
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند
...
دیگر تو از آن خود نیستی
زمان میگذرد و زمانه نیز هم
کودک می شوی
جوان هستی و جوانی نمی کنی
می گذری
پیر میشوی ... میمانی
باز هم مثل همیشه در پی گمشده ای هستی
که با تو هست
باز در پی آن علاقه پنهان
آن نگاه همیشه تازه هستی
باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان جستجو می کنی
غافل از آنکه او دیگر تکه ای از تو شده
سایه ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه این دل خراب
سرشار از عطر نگاه توست
گـر نیـایـی فقیــر مـی میـرم
مثــل دنیـــا حقیــر مـی میـــرم
چون کبوتر که درقفـس حبس است
تک و تنهــا اسیـــر مـی میــرم
ای شکـــوه تــرنـــم بـــاران
در فـراقـت کـویـــر مـی میــرم
تـوی شهـر دلـم زمیـن لـرزه اسـت
زیـــر آوار پیــــر مـی میـــرم
بی تـو زجرآور است جان کندن!
وای بر مـن ؛ چه دیــر می میـرم!
تو بیـا ، می خورم قسـم به خـدا
چون بگـویـی بمیـر ، می میـرم
«مهدیـا» ای تمـام هستــی مـن
گــر نیـایــی فقیــر مـی میـــرم
می و میخانه مست و می کشان مست
زمین مست و زمان مست ، آسمان مست
نسیم از حلقه ی زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمین مست ، آسمان مست ... بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تو ساقیک شوخ و شنگ منی ، نغمه ی خفته در ساز و چنگ منی
تو باده و جام و سبوی منی ، مایه ی هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم ، نه مِی پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم ، ز ساغر عشقت دو جرعه کشیدم
شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
باغ مست و باغبان مست
«فرصت چشمت تماشايي است»
آب و آبي
با تو ميجوشد
آسمان
يا هر چه دريايي است
سبز و سوري
با تو ميرويد ـ
ـ زمين
يا هر چه زيبايي است
ارغنون و عشق
با تو ميماند ـ
ـ لحن دل
يا آنچه ليلايي است
مهر و مينو
با تو ميتابد
آنچه روشن
آنچه رويايي است
ماه و مه پيچيده در هم
فرصتي مانده است ـ
ـ پشت راز سبز جنگل
فرصتي بيوهم
پاي رفتن هست و شوق نو رسي ـ
ـ با من
ـ سمت و سويي تا سحرزايي است
چشم ميچرخد تو را و باغ ميچرخد
من نميگويم
خيل شبوهاي شادابي كه ميچرخند و ميجوشند و ميرويند ـ
ـ ميگويند:
«در چه چشمي»
«با چه آييني»
«چنين آيينه آرايي است»
من نميدانم تو را آنسان كه بايد گفت
من نميگويم چنين
يا آنچنان
يا چون چرايي چند
از تو گفتن ـ
ـ پاي دل در گِل
بالهاي شعر من در بند
من نميگويم
خيل بارانهاي بارآور كه ميبارند و ميپويند و ميجويند ـ
ـ ميگويند:
«تا نفس باقي است»
«فرصت چشمت تماشايي است»
من اندكي از غصه ی بسيار تو بودم
يك قطره ی ناچيز گرفتار تو بودم
بازيچه ی شش سالگي خاطره هايت
در جنگ دروغين تو سردار تو بودم
آن روز كه يكپارچه پولك شده بودي
گور پدر قافيه دنبال تو بودم
افسوس كه افتاده ام از رونق و از چشم
افتاده ترين سكه ي بازار تو بودم
يك عمر كه همسايه نبوديم من و تو
ديوار به ديوار به ديوار تو بودم
حيف است كه بر آينه زيور زده باشي
يا رنگ به گلهاي معطر زده باشي
صورتگر خوبيست خدا ، بر گل رويت
هيهات! اگر يك گل ديگر زده باشي
باد آمد و هي پنجره را باز به هم زد
از خواب پريدم كه مگر در زده باشي
در خانه پراكنده شده حس غريبي
يك جور كه انگار به من سَر زده باشي
كي مي رسد آن نامه كه شايد بفرستي
آن بوسه كه بر بال كبوتر زده باشي
من منتظرم شانة من ساحل امني است
آماده ی آن لحظه كه لنگر زده باشی
خودكار من از عطر عجيبي شده لبريز
بانو! نكند بوسه به دفتر زده باشي
دلت این روزها با هر تکانی ساده میافتد
همیشه سیب وقتی میشود آماده میافتد
لبت را زودتر بگذار بر لبهای این فنجان
که چایات از دهان و شور و شوق از باده میافتد
سفر مجموعهای اندوهگین از اتفاقاتی است
که روزی ناگهان بر شانههای جاده میافتد
تو هم روزی مسافر میشوی امّا نمیدانی
که هر شب اشک مردی ساده بر سجاده میافتد
ولی آنقدر هم احساس خوشبختی نکن روزی
گذارت باز بر این شهر دورافتاده میافتد