فهرست وبلاگ من

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

((بی تو))
تا به کی عشق وجودم بی تو تنها باشم
با می شوق لبت در پی رویا باشم
در دلم نیست به جز دیدن تو دنیایی
در تنم نیست به جز بودن تو سودایی
...
نظری کن به منه عاشق درمانده و مست
سفری کن به درون دل بی تابو الست
سرمایه برفته است زدستم ندارم ثمری
بیمایه فکنده است ز هجرت به جانم شرری
دریاب که من خسته و افسونگر رسوای تو هستم
بشتاب که من گمشدۀ آن رخ زیبای تو هستم
 


به دشتِ زندگيِ من، چهل و پنج بهار گذشت
چهل و پنج بهارِ شتابنده، چون سوار گذشت

جواني ام كه انالحق زنان به ره رقصيد
به عاقبت سرش از ريسمانِ دار گذشت
...

چه پرسي از سببِِ رُستنِِ سپيده به موي
ز من كه مقصدم از راهِ پر غبار گذشت

منم سياوشِِ دورانِ دود و شعله و خون
كه اسبِ سركشم از بيشة شرار گذشت

به قصدِ كُشتنِ گنجشك هاي آوازم
هزار ناوكِ مسمومِ قارقار گذشت

به سوی باغِ گُلِِ آرزو شتابانم
اگر چه راه من از پشته هاي خار گذشت

اميدِ روشنِ فردا، به سينه ام هرروز
به شادمانيِ ماهي، به چشمه سار گذشت

هنوز در دلِ من آرزوي رنگين است
دوباره گل كنم آري، گراين بهار گذشت

درخت ريشه به خاكم در اين زمينِ عزيز
كه ريشه هاي امیدم، زِ هر حصار گذشت

هزار ريشة من، سر زخاك بردارند
كه تا زمانه نگويد: كه مُرد و كار گذشت.
خورشید پشت ابری و این انجماد را
پایان نمیدهی چه کنم این کساد را
بانو چگونه از غم خود پرده برکشم
اشکم گرفته کاغذ و آهم مداد را
تصویر ناز چشم ترا دیدم و فقط
...
آهسته خوانده ام غزل ان یکاد را
بانوی من برای تو کاری ندارد این
با زنده کردنم برسانی معاد را
حالا پر از شکایتم و چشمهای تو
از من گرفته جرات هر انتقاد را



گفتم: چشمم، گفت: به راهش می‌دار
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش می‌دار

گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل
...

گفتم: غم تو، گفت: نگاهش می‌دار
 



۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

هیچ چیز به اندازه دوست داشتن ها انگیزه نخواهد بود برای زیستن ها

صدای پای تو آمد ،
خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای تو را در حوالی اشیا شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج، به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان پر از سطوح عطش است ...


تکرار می شوم در خودم ...


بی تو از تمام کوچه های با تو بودنم رد می شوم
اما دلم جا می ماند...


این کنج مانده های دلم را

بر بال ابرها
می سپارمشان
تا برایت
سایه باشند

آرامش تو را آرزو کردم

بگذار من دهانت را شیرین کنم
مثل دیروز هایی که گذشت و تو شیرینش کردی!

شاید این بهانه ای شود تا این بار خوب در چشم هایت خیره شوم
تا همیشه در باور نگاه هایم بمانی ...




شب را با شرط خواب های تو صبح می کنم و روز را با خیال بودنت شب...
حالا تو باز بگو: بی من زندگی کن!

هوای تو را تا نفس می کشم؛

شهر قد آغوش تو می شود...

آیینه ها هم بی اعتبار شده اند؛

وقتی تا نگاهشان می کنم به چشم هایم لبخند می زنی...




پاییز


در رنگ رنگ برگها

 
موج موج خاطره

پرسه میزند ...

رنگین کمانی


از رنگ و زیبایی

باز پاییزی دیگر ...



...
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران



بیداری ستاره در چشم جویباران


ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل


لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران


بازا که در هوایت خاموشی جنونم


فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران


ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز


کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران


گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم


بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران


بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز


زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران


پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند


دیوار زندگی را زین گونه یادگاران


وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند


تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران.