فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

به گوشه‏ی چشمی نگاه كن



ببین چه به پایت فكنده‏ام


مگر به نظر كیمیا شود


دلی كه چنین خاكسار توست
دلم که نبض خسته اش ،پر از ملال می زند

به هر تپش به سینه، ضربه زوال می زند

دگر هوای اوج های بی تو را نمی کنم


که عشق چون تو نیستی ،شکسته ،بال می زند

دلم نمی گشاید از نمایش ستارگان


که بی تو آسمان ،نقابی از ملال می زند
 برای صید لحظه ای از آن گذشته های خوش


مدام دل ره قوافل خیال می زند
 خیال ، پا به پای تو ،گرفته دست تو به دست


چمان چمان ،سری به بستر وصال می زند

پرنده ی نگاه من ،به شوق چشم های تو


همیشه تن به آن دو برکه زلال می زند








تو مثل بادی و...

تو مثل بادی و من بيد سر به فرمانم



مباد آنکه دمی بی تو سر به چرخانم!






خراب و خسته ام - امشب- نگاه مستت کو؟


بيا و جرعه ای از عاشقی بنوشانم!






ببين چگونه غم روزگار بعد از تو


دوباره می نهد -آرام - سر به دامانم!






ببين زمانه اکنون - که لايق مرگ است-


"چگونه می طلبد خونبها ز چشمانم! "






شگفت نيست که بعد از تو مثل شمعی مست


تمام خويشتن خويش را بسوزانم


تو مي روي و زمين بوي مرگ مي گيرد


تو مي روي و من از بودنم پشيمانم!


آفتاب نگاه تو زيباست

آفتاب نگاه تو زيباست

با صفا دلفريب و روح افزاست



گفته ام بارها به چشمانت :

مثل گل خنده ها ي تو زيباست!

دلت از جنس آب و آيينه ست

يعني از دوستان خوب خداست

نام نوراني تو چون خورشيد



بي شك از پشت ابرها پيداست
چشمه تفسير مهرباني توست
 ابتداي تو آخر غمهاست

گرمي واژه ها ي تو خوب است

از شكوه تو اين زبان گوياست
ما پر از سيب سرخ احساسيم


شرمي از عشق همچنان با ماست
شعر و يك جرعه عشق و فقر و غرور
 هر چه داريم از همين اينهاست

كاش مي ديدي از خداي بزرگ


دلم امشب فقط تو را مي خواست!
















غم مخور...

غم مخور آخر گره از کار ما وا می شود



غنچه از دامان دلتنگی شکوفا می شود






دوری و شوق رسیدن – می رسی ترس فراق


عشقبازی های ما گاهی معما می شود


گاهگاهی غرق می گردم میان موج اشک


هر چه گم کردم ، در این یک قطره پیدا می شود


مرگ هم در منظر ما ، نیست درد بی دوا


چون به غیر از عشق هر دردی مداوا می شود...!




۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

گفتنیها کم نیست

گفتنیها کم نیست







گفتنیها کم نیست,من و تو کم بودیم


خشک و پژمرده تا روی زمین خم بودیم


گفتنیها کم نیست,من و تو کم گفتیم


مثل هذیان دم مرگ ,از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم


دیدنیها کم نیست,من و تو کم دیدیم


بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم


چیدنیها کم نیست,من و تو کم چیدیم


وقت گل دادن عشق ,روی دار قالی


بی سبب حتی , پرتاب گل سرخی را ترسیدیم


خواندنی ها کم نیست,من و تو کم خواندیم


من و تو ساده ترین, شکل سرودن را


در معبر باد ,با دهانی بسته واماندیم


من و تو کم بودیم


منو تو اما در میدانها


اینک اندازه ما میخوانیم


ما به اندازه ی ما میگوییم ,ما به اندازه ی ما میچینیم


ما به اندازه ی ما میبوییم,ما به اندازه ی ما میروییم


من و تو کم نه ,که باید شب بی رحم و گل و مریم و بیداری شبنم باشیم


من و تو خم نه,ودر هم نه و کم نه,که می باید ,باهم باشیم


من و تو حق داریم ,در شب این جنبش ,نبض آدم باشیم


من و تو حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم








۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

چترمی بندم



تا از آسمان بی ابر تو


باران ببارد


و در انتهای این کوچه ی بن بست


با یاس های رازقی


طرحی از طلوع در سایه چشمان تو می بینم




حتی اگر لحظه ای نباشی


برای آمدنت


تپش های قلبم را


نذر می کنم