فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

فرصت چشمت تماشايي است



«فرصت چشمت تماشايي است»


آب و آبي


با تو مي‎جوشد


آسمان


يا هر چه دريايي است


سبز و سوري


با تو مي‎رويد ـ


ـ زمين


يا هر چه زيبايي است


ارغنون و عشق


با تو مي‎ماند ـ


ـ لحن دل


يا آنچه ليلايي است


مهر و مينو


با تو مي‎تابد


آنچه روشن


آنچه رويايي است


ماه و مه پيچيده در هم


فرصتي مانده است ـ


ـ پشت راز سبز جنگل


فرصتي بي‎وهم


پاي رفتن هست و شوق نو رسي ـ


ـ با من


ـ سمت و سويي تا سحرزايي است


چشم مي‎چرخد تو را و باغ مي‎چرخد


من نمي‎گويم


خيل شبوهاي شادابي كه مي‎چرخند و مي‎جوشند و مي‎رويند ـ


ـ مي‎گويند:


«در چه چشمي»


«با چه آييني»‌


«چنين آيينه آرايي است»


من نمي‎دانم تو را آنسان كه بايد گفت


من نمي‎گويم چنين


يا آنچنان


يا چون چرايي چند


از تو گفتن ـ


ـ پاي دل در گِل


بال‎هاي شعر من در بند


من نمي‎گويم


خيل باران‎هاي بارآور كه مي‎بارند و مي‎پويند و مي‎جويند ـ


ـ مي‎گويند:


«تا نفس باقي است»


«فرصت چشمت تماشايي است»




۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

من اندكي از غصه ی بسيار تو بودم

من اندكي از غصه ی بسيار تو بودم



يك قطره ی ناچيز گرفتار تو بودم


بازيچه ی شش سالگي خاطره هايت


در جنگ دروغين تو سردار تو بودم


آن روز كه يكپارچه پولك شده بودي


گور پدر قافيه دنبال تو بودم


افسوس كه افتاده ام از رونق و از چشم


افتاده ترين سكه ي بازار تو بودم


يك عمر كه همسايه نبوديم من و تو


ديوار به ديوار به ديوار تو بودم


حيف است كه بر آينه زيور زده باشي

حيف است كه بر آينه زيور زده باشي

يا رنگ به گلهاي معطر زده باشي

صورتگر خوبيست خدا ، بر گل رويت

هيهات! اگر يك گل ديگر زده باشي



باد آمد و هي پنجره را باز به هم زد

از خواب پريدم كه مگر در زده باشي



در خانه پراكنده شده حس غريبي

يك جور كه انگار به من سَر زده باشي



كي مي رسد آن نامه كه شايد بفرستي

آن بوسه كه بر بال كبوتر زده باشي

 
من منتظرم شانة من ساحل امني است

آماده ی آن لحظه كه لنگر زده باشی



خودكار من از عطر عجيبي شده لبريز

بانو! نكند بوسه به دفتر زده باشي



دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد

دلت این روزها با هر تکانی ساده می‌افتد



همیشه سیب وقتی می‌شود آماده می‌افتد


لبت را زودتر بگذار بر لب‌های این فنجان


که چای‌ات از دهان و شور و شوق از باده می‌افتد


سفر مجموعه‌ای اندوهگین از اتفاقاتی است


که روزی ناگهان بر شانه‌های جاده می‌افتد


تو هم روزی مسافر می‌شوی امّا نمی‌دانی


که هر شب اشک مردی ساده بر سجاده می‌افتد


ولی آن‌قدر هم احساس خوشبختی نکن روزی


گذارت باز بر این شهر دورافتاده می‌افتد


هر شب از پشت بام روياها مي پري از خيال بالاتر

هر شب از پشت بام روياها مي پري از خيال بالاتر

 
از خيال پرنده حتي از آرزوهاي بال بالاتر

بين الفاظ تازه مي گردم تا بيابم برايتان نامي

در كتاب لغت نمي بينم واژه اي از زلال بالاتر

امپراطور آسمانهايي كهكشاني نشسته در چشمت

رهسپاري به سمت آبي ها رفته اي از محال بالاتر

فكر اين را نكن كه من اينجا روي دستان خاك مي مانم

دست خود را به آسمان بسپار هي برو بي خيال! بالاتر

در جنوبي ترين ولاياتت هي به دريا دخيل مي بندم

گر چه در نقشه هاي جغرافي رفته اي از شمال بالاتر

لاك پشتي اسير گودالم من كجا و بلند پروازي

مي پرم با تمام نيرويم يك وجب از زوال بالاتر







هوا را از من بگیر

هوا را از من بگیر



خنده ات را


نه ...


تو را بو می کنم ، بو ... می کنم


می گویمت ... بوی عشق می دهی ، می خندی


از نوای خنده ات


واز گرمای نگاهت کلماتم ناتمام می مانند !


شعله بکش دوباره بر جان لحظه های خالی ام

شعله بکش دوباره بر جان لحظه های خالی ام



و دانه های طلائی خوشه های سنگین بارور را همه


به انبان خویش بریز و ببر


گاه کوچ پرستو هاست و...


همه سیر خواهند شد