فهرست وبلاگ من

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه



تصورات فیروزه ای



نه همچون خاکی که در آغوش می کشد باران را
نه همچون صبحی که بستر می گستراند آفتاب را
و نه همچون اسیری - که پاس می دارد آزادی را
در غروبی که زیباترین پایان را می ماند
من به آستانت سر نخواهم سائید
ای یگانه گوهر درخشان هستی - ای هستی
تنها بدانجهت که مستی بودن را ارزانی ام داشته ای
که من
که من هرگز زندکی را
بدون چشم اندازی برای تصورات فیروزه ای - نخواسته ام
و دل
تنها به رنگین کمان هفت رنگ پس از باران - نبسته ام
 
 



ترا من چون خیال ِ صبح - خواهم

... نسیمی سرد - در راه است
، بجز زاغی که می خواند
تک و تنها - به راغ ِ زرد پائیز
کسی هم نیست پیدا
بجز آهی
کسی هم نیست - در راه
...

دوباره یک جهان رویا
و دریائی خیال ِ آبی ِ شیدا
دوباره سبزی ِ امیدواری
به دیدن - در افقهای صحاری
دوباره این من و این کوه ِ پندارم
... که کبکی می خرامد در نگاهش
تنم اما - چه می لرزد
نسیمی سرد - در راه است
...


مرا ای گرمی ِ روزان ِ یاری
!مرا دریاب - گاهی
ترا من چون خیال ِ صبح - خواهم
ترا چون آتشی - من می نوازم
! مرا دریاب - گاهی
مرا - ای گرمی ِ روزان ِ یاری
... نسیمی سرد - در راه است





درنگی در هوای بامدادان


قدمهای ِ خیال ِ ساربانان

من و کوه و صدای چشمه ساران

کلام ِ عنبرین ِ سبز ِ فردا

و شرحه شرحه عطر تند باران

گرم یک لحظه دیگر بود باقی

دمی آسودن ِ با میگساران

به گامی همرهی با نرگسی مست

به یک لمحه میان ِ سبزه زاران

چه می شد با نگاری می خزیدم

بزیر ِ سایهء پلک ِ بهاران

به دستی چشم ِ مست ِ دیدنم بود

به دستی عطر ِ دست گلعذاران

هوای بودنم تا هست باقی

کسی خواند مرا چون لاله زاران

کسی در من زند دائم به نقشی

ترنج ِ نقشهء امیدواران

هلا ای بوسهء صبح ِ طراوت

بیا بیرون ز سلک سایه ساران

بخوان با شمس ِ شرق ِ جام ِ قلبم

طلوع ِ شادی ام با غمگساران







۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه


لحظه های بسیاری رفته اند



در بیداری و خواب ما


وقتی که برف باریده است و


جشن عروسی درختان بوده است


یا آفتاب - هجوم آورده است


درختان میوه را


تا رها شوند - از سنگینی حمل فرزندان بسیار


...


آری عمر ها طی می شوند


و لحظه ها بی بازگشت اند


و ما هربار باز به کلاس اول می رویم


تا بخوانیم درسی قدیمی را


و دوره کنیم کلاس نخست تا آخر را


... اما از همهء اینها گذشته


!نگاه کن


باز هم گنجشکی بر روی درختی جیک جیک می کند


!نکند بهار در راه است


...برخیز


لحظه های بسیاری رفته اند


!اما خوش است لحظه هائی را که در راهند


به این بیاندیش


که چقدر باران خواهد بارید


و چقدر شکوفه خواهد خندید


...لبهای صبح فردا را












۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

وقتی که مهربانی را هدیه می کنی



و اشک را بدرقهء راه


حتی بهار هم عاشق می شود - پائیز را


آری دوست من


ما با هم هستیم


حتی وقتی که خاکمان - بستر گلهای بنفشه است


و ذرات وجودمان - در رگهای برگ تاک


هم از اینروست اگر که مست اند - عالم و آدم


از طراوت مهربانی ما


...حتی وقتی از آسمان - غصه می بارد














۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه


انسانی را می‌شناسم عاشق در زندگی

بودن را نه برای بودن
در وسوسه‌ی خواستن می‌خواهد.
- یادت می‌آد کی بود؟
همون که فکرش پر از پرنده بود.
انسانی را می‌شناسم عاشق در گل
باغ را نه برای باغ
در وسوسه‌ی شکفتن می‌خواهد.
- یادت می‌آد کی بود؟
همون که نگاش پر از بنفشه بود.
انسانی را می‌شناسم عاشق در طلوع
روز را نه برای روز
در وسوسه‌ی گذشتن می‌خواهد.
- یادت می‌آد کی بود؟
همون که دهنش پر از گلایه بود.
انسانی را می‌شناسم عاشق در رویا
تو را نه برای تو
در وسوسه‌ی زیستن می‌خواهد.
یادت می‌آد کی بود؟
همون که دلش پر از جوونه بود.
اگه انسان را مرگ ببره
ما را چه باک
توحید را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که عمامه و عبا رو تنش بود.
اگه نور را سیاهی ببره
ما را چه باک
قدرت را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که کلاه و شال رو دوشش بود.
اگه شکوفه را آب ببره
ما را چه باک
رهبری را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که کوله و تفنگ رو پشتش بود.
اگه پرنده را باد ببره
ما را چه باک
آزادی را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که کتاب و قلم تو دستش بود.
اگه یقین را شک ببره
ما را چه باک
آگاهی را بایست.
این اندیشه‌ی کسی بود
که ترانه‌ی انسان دانا تو دهنش بود...




 



کلاه تو بزرگ بود و پر سایه

سايه ات هم مثل کلاهت بود
من و سبزهای کوچک
در انتظار نور
سوار بر خیالات خودم بودم
که بادی وزید
پلکهایم در افق
گم شد
با سکوت
تو چرامی خنديدی؟
هنوزصدای خنده هايت می پيچد
درپيچ های پيچک های آرزوهايم