فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

غم مخور...

غم مخور آخر گره از کار ما وا می شود



غنچه از دامان دلتنگی شکوفا می شود






دوری و شوق رسیدن – می رسی ترس فراق


عشقبازی های ما گاهی معما می شود


گاهگاهی غرق می گردم میان موج اشک


هر چه گم کردم ، در این یک قطره پیدا می شود


مرگ هم در منظر ما ، نیست درد بی دوا


چون به غیر از عشق هر دردی مداوا می شود...!




۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

گفتنیها کم نیست

گفتنیها کم نیست







گفتنیها کم نیست,من و تو کم بودیم


خشک و پژمرده تا روی زمین خم بودیم


گفتنیها کم نیست,من و تو کم گفتیم


مثل هذیان دم مرگ ,از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم


دیدنیها کم نیست,من و تو کم دیدیم


بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم


چیدنیها کم نیست,من و تو کم چیدیم


وقت گل دادن عشق ,روی دار قالی


بی سبب حتی , پرتاب گل سرخی را ترسیدیم


خواندنی ها کم نیست,من و تو کم خواندیم


من و تو ساده ترین, شکل سرودن را


در معبر باد ,با دهانی بسته واماندیم


من و تو کم بودیم


منو تو اما در میدانها


اینک اندازه ما میخوانیم


ما به اندازه ی ما میگوییم ,ما به اندازه ی ما میچینیم


ما به اندازه ی ما میبوییم,ما به اندازه ی ما میروییم


من و تو کم نه ,که باید شب بی رحم و گل و مریم و بیداری شبنم باشیم


من و تو خم نه,ودر هم نه و کم نه,که می باید ,باهم باشیم


من و تو حق داریم ,در شب این جنبش ,نبض آدم باشیم


من و تو حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم








۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

چترمی بندم



تا از آسمان بی ابر تو


باران ببارد


و در انتهای این کوچه ی بن بست


با یاس های رازقی


طرحی از طلوع در سایه چشمان تو می بینم




حتی اگر لحظه ای نباشی


برای آمدنت


تپش های قلبم را


نذر می کنم


 
 

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

طوفان چشمان تو


طوفان چشمان تو




چه آسان به یغما می رود

نگاه خسته ی تنهایی من

در بی کران طوفان چشمان تو






و چه آسان به پایان می رسد


مسیر جستجوی ابدی من


در جاودان لبخند بی انتهای تو






و من بارها در این اندیشه که

داستان مهربان دست پر محبتت را

برای کدامین درخت بازگو کنم

تا باور کند سبزی ایمانم را




اما هر بار که شانه های من

طعم تو را به خود می بالد


نگاه من،


پیش از آن که در سراب هیاهوی مجاز سرگردان شود؛


از عشق تو سیراب می گردد


که بی تو هیچم


و با تو همه چیز


...






اینک زمزمه ی ندای باد در گوشم :


«تمام ناتمام من با تو تمام می شود»



۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

در تاریکی دلهای بیمار این زمان،



نامت بر آسمان دلم شانه می زند


موی پریشان نگاه منتظرم را

دستان آتشین خیال تو،


گرم می کند به خلوت کوره راه انتظارم


تهی دستان سرد دلم را...


آنقدر در برگ برگ کتاب گنگ خیالم


پرسه می زنم


و جست و جویت می کنم


ای شیرین ترین خاطره ی عشق؛


تا تو بیایی


و تو خواهی آمد،


روزی بسیار نزدیک...


و قدمهایم از تکرار رفت و آمد این اتاق خالی


آرام می گیرد...


و آن هنگام که بیایی


به یاد خواهم آورد


تپش مردمک چشم پدرانم را


در تمنای بهار سرسبز نگاهت


آشنای من!


وقتی که آمدی تا بمانی،


دعا می کنم دعایم کنی بمانم...


در سیاهی بی تفاوت نگاه ها


دعایم کنی اجاق نگاهم


سردی روزمرگی ها را نچشد؛


و بمانم


دعایم کنی قدمهایم سست نشود


از تکرار خالی اتاق...


خواب نمانم در صبح گاه بیداری سلام؛


دستانم نلرزد از عهدی که


با دستهای تو می بندد...


و بمانم


چلچله ی عاشق دلم


مأوا را مزه خواهد کرد


در امنیت حضورت


ای باغبان کویر خشک دل من!


این تو و کویر سابقه ام،


این من و گلستان باغبانی معجزه ات...




دعا می کنم دعایم کنی بمانم؛


و آشتی را با قدمهایم بیاموزم؛


همراه ماندن را به آسانی همراه شدن نقاشی کنم


و بمانم




واژه هایم چه ساده، سخت می شود


از آن هنگام که سخت،


سادگیت را یافته ام


یار دیرین من!


دعایم کن بمانم!


همین خواهش،


پایان کتابچه ی تمنای دل من است


ای طلایی ترین مفهوم عشق...




"یک جلوه انتظار تو از خاطرم گذشت


آیینه می دمد ز سراپای من هنوز"




۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

جانم فدای لعل لب جانفزای دوست

جانم فدای لعل لب جانفزای دوست

کاین فدیه ایست تا که رسم بر لقای دوست

او دلربا و دلبر و دلدار و دلفریب

من هم نیم به جز دلکی ، مبتلای دوست

در بند زلف دوست اسیرم چنان که دست

ببریده ام بجای ترنج از برای دوست

آنقدر ریشه کرده در این سینه خاطرش

کز یاد بسته بار سفر، ماسوای دوست

عالم هزار آیینه، هر سو جمال یار

عیب است گر که دیده نبیند ، نمای دوست

هر چند غرق غفلت و در بند خواهشیم

اما زدیم چنگ به حبل الورای دوست

چون موج رو به ساحل دریا روانه ایم

تا سجده ای کنیم بر آن خاک پای دوست

«حميد»، تمام میکده در انتظار توست

شعری بخوان ،دفی بزن اندر رسای دوست
 

غم شیرین

غم شیرین

دم فرو بسته ام و دور ز هر انجمنم


زهر غربت بوطن آنكه چشيدست منم


بي ريا خاك ره دوست شدم در همه عمر


مهرباني زكسان آنكه نديدست منم


پر و بالي زدم و در طلب مهر و وفا


آنكه زين شاخه به آن شاخه پريدست منم


آنكه در اين قفس تنگ چو مرغان اسير


تلخي رنج اسارت بچشيدست منم


آن صبوري كه غمين بود و لبش خندان بود


به نهان مويه كنان جامه دريدست منم


خسرو ملك غمم بس غم شيرين دارم


شادي از دولت غم آنكه خريدست منم