فهرست وبلاگ من

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

رنگ لحظه های شفاف عشق توست

کلامم



سکوت ام


نگاهم


نفس ها


گام های خسته ای


از گذشته


تا کنون


و فراموش کردن اضطرابی از آنچه نیامده است هنوز


طبیعت نگاهم نیز


رنگ لحظه های شفاف عشق توست

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

پروانه ها


پروانه ها

بارها خیره شده‌ام به سادگی پروانه‌ها



كه ساده در باد می‌روند


از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر


از ارتفاعی به ارتفاع دیگر


وقتی‌كه مثل كاغذ در باد تا می‌شوند


وقتی‌كه روی سطح آب راه می‌روند


وقتی‌كه رویِ بندِ رخت


روی لباس‌های نازک و نم‌دار تو می‌نشینند


و با بوی تو می‌آمیزند


تب می‌كنند و بی‌تاب از این شانه‌ به آن شانه‌ی باد می‌نشینند


كوتاه است عمرشان


كوتاه‌تر از عمر شبنمی كه بر گلبرگ‌ها می‌نشیند

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

عشق

عشق
مثل همان نخستین جرعه آب


وقتی تشنه ای


تشنه


حرارت شعله ای


وقتی سرمائی استخوان سوز


تا قلب لحظه هایت رسوخ کرده


لقمه نان گرمی


با بوی بهشت


وقتی گرسنه ای


حضور معجزه ای


از همان اولین لحظه


***************


می خواهم معجزه حضورت را


ببرم به آن


پنهان ترین کناره های روح زندگی ام.


چشم ها را می بندم


و طعم خوش هستی را


به درون می کشم


آه........


چه گوارا ست


پایان روزگار تنهائی ام




 

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

نگاه من از نیت که نزدیکی توست

نگاه من از نیت که نزدیکی توست



به سجود می رود


ار سجود تا به صعود


از صعود تا به هبوط


از قنوت تا به رکوع


و شیرازه لحظه هایم را می دوزد نگاه مهتاب


به سنگ سیاه مهربان


و به عطر صبح


~~~~~~~~~~~~~~~~


انجا همه چیز بوی ترا می دهد


همه چیز


از سر قلم


تا کف دست


و مسح سر


تا مسخ میان انگشتان

حالا که راز مهر ورزیدن را دریافته ای

حالا که راز مهر ورزیدن را دریافته ای



مرا بیشتر دوست داری


و هر لحظه


گامی می شود نزدیک تر


حضورت


به قلبی که ترا در آغوش می گیرد


********


حالا که ترا می خوانند


مرا بیشتر می خوانی


مرا تا نگاه عاشقانه ترا


دوباره ببینم


آشتی می کند


با لحظه های بازمانده.


************


حالا که از خود دور شده ای


به من نزدیک تری که


آنچنان دوستت داشته باشم


که خود را دوباره باز


در من بیابی


نزدیک تر از همیشه


***********


حالا که زمستان می شود


وقتی که دوباره می بارد باران


انگار که از ماوراء خوانده ای


خود را در نگاه من

می گویند:

می گویند:



دست و دل باز است


به آسانی می بخشد


هر آنچه از جانش می آید و


پنهانی ترین گنج دست نایافتنی اش را


گوهری می کند


بر پیشانی آنان که دوست می دارد.


دست و دل باز است


جانش را در کلامش می ریزد و


کلامش را


به پای عاشقانه هایش


سر سبزی و آبادی باغ اش


از طراوت همیشگی جویبار اشک هایش


و خاکی غنی ست.


***************


بخشندگی را از کجا آموختی؟


باران؟!


و راز طراوت را با که در میان نهادی؟


آسمان؟!


قلبت را با که سهیم شدی؟


زمین؟!


و نگاهت را برای ابد


به کدام پنجره دوختی


جز مهربانی بی کران


چگونه می شود

چگونه می شود



گویا تر از این


ابهام ترا سرود و نوشت و


با این همه


من


چون همیشه


تا ابد


دوستت دارم


...


می دانی چرا دوستت می دارم؟


هر پاسخت به خنده ای آمیخته


حتی وقتی بغضی در گلو داری


یا حسی را که در قلب تو می خوانده


بر زبان می آوری


یا وقتی که از حس ام سخن می گویم:


دلی که در طلبت بال بال می زند.


*************


می دانی چرا هر لحظه بیشتر دوستت می دارم؟


تو مرا با خنده هایت


به اشک می کشانی و


از آنجا


به ساحل آرام شاد ترین لحظه های بودنم


می بری


و عشق...


و عشق.......


آنچه در نگاه و کلام و لبخند تو موج می کشد


مرا


به دوردست ترین ستاره های


این آبی عمیق آرام می برد و


خنده هایت


مرا به من


وام می دهد و


از من


می گیرد